عکس نهار
رامتین
۷۰
۲.۴k

نهار

۲۵ بهمن ۹۸
تعداد کارگرا رو کم کرده بودن،یه نوکر ومن ومش سکینه وآشپز مونده بودیم.
خانم حال وحوصله رفت وامد ومهمونی و...رو نداشت.آقا وهوشنگ خان به شدت درحال توسعه کارخونه هابودن .
خانم به تازگی یه غده تو شکمش درآورده بود،حالش خوب نبود.مداوا میکرد،آقا بردش بهترین دکترا ولی فایده نداشت خانم روز به روز بدحالتر میشد دکترا گفتن دیگه دارو فایده نداره بزارید ارامش داشته باشه آخراشه.
روزای آخر عمرش بود که یکدفعه یاد گذشتش افتاده بود،دنبال آمنه میگشت،گفت بیارینش من ببینمش خیلی ازش کار کشیدیم بی جیره ومواجب.البته هیچ بحثی درمورد اینکه جزو ورثه بشه به میون نیومد فقط یه دیدن ساده بود.مش سکینه گفت آمنه تو این سالها اصلا نیومد از من سراغی بگیره به هر حال حق مادری گردنش داشتم رفت که رفت چند باریم رفتم دم خونشون ولی تا پسرش درو باز میکرد ومیرفت تو به آمنه میگفت مش سکینه است انگار بهش میگفت برو بگو خونه نیست.نمیدونم من چه هیزم تری بهش فروخته بودم که نمیخواست منو ببینه.کلا انگار از اهل این خونه دل کنده بود.ولی حالا که خانم خواسته میرم ببینم میاد.رفت وبعد از زمان زیادی برگشت گفت رفتم نبودن،انگار شوهرش مغازه رو فروخته وجمع کردن ورفتن جایی دیگه هیچ اثرونشونیم از جای جدید خودشون به کسی ندادن که بریم بگردیم پیداشون کنیم،ای دل غافل خیلی بی معرفتی کرد خیلی.
روزای آخر آقا از کنار بالین خانم تکون نمیخورد مدام سر خانومو میزاشت روپاش وباهاش حرف میزد ویاد روزای قدیم میکرد که چه سختیایی با هم از سر گذرونده بودن.واینکه چقدر دوستش داشت وجونش براش میرفت واگر خانم نباشه یه ثانیه ام نفس نمیکشه ودنیا بی خانم دیگه جای موندن نیست.بالاخره یه شب خانم نفس آخر رو کشید وتموم.
بجز آقا وهوشنگ خان کسی متاثر نشد ،خانم اخلاق تندی داشت وزبان نیش دار، هر کس حداقل یکباراز خانم یه زهری چشیده بود .مراسم تمام شد بی روح وساکت.هوشنگ خان بیشتر کارا رو میکرد،آقا کمتر سرکار میرفت.بیشتر رو صندلی ننویی جلو آفتاب مینشست وچرت میزد انگار دل ودماغ نداشت.
آقا هوشنگ به شهناز خانم میگفت پدرم فقط شصت وهشت سالشه زوده خودشو باز نشسته کنه ،کاش میتونستیم یه نوه بهش بدیم تا سرگرم بشه ودوباره امید به زندگی پیدا کنه،یادمه نادر رو خیلی دوست داشت،داداش آخریمونم امیر هوشنگ وقتی بدنیا اومد پدرم کلی جوانتر شد ولی خوب فقط دوماه موند انگار قلبش از روز اول مشکل داشت.پدرم عاشق بچه است.
بعد از چندی هوشنگ خان رفتن خارج وبرگشتن وبه شهناز خانم گفتن من با پزشکا اونجا حرف زدم گفتن باید خانمتو بیاری اینجا ...
تا ازمایش ومعاینه کنیم،به احتمال زیاد درمان دارین وبچه دار میشین.
خانم اصلا نپدیرفت گفت من پامو خارج نمیزارم ،اونجا همه چی نجسه ،من اجازه نمیدم یه مرد دست به تن وبدنم بزنه حالا میخواد دکتر باشه یاهر کی.من اینجام فقط دکترا زن میرم واجاقم تا ابد کور باشه بهتره تا دکتر مرد معاینه ام کنه.انقدر قاطع حرف زد که جای هیچ بحثی رو نزاشت.فقط گفت من نمیخوام حق پدر بودنو از تو دریغ کنم تو یه زن بگیر وبا خودت ببر خارج .اصلا شاید نیازی به خارج رفتنم نباشه وهمینجا بچه دار بشین،فقط من یه شرطی دارم برای اینکه رضایت بدم یه زن دیگه بگیری ،اونم اینه که بچه اولتو بدی من بزرگ کنم حالا دخترباشه یا پسر.اینو با هر کسی که میخوای باهاش ازدواج کنی باید شرط کنی.آقا گفت من وتو سالهاست بی بچه خوشیم وممکن نیست من ازدواج کنم.ولی خانم شدیدا اصرار داشت که تجدید فراش کنه.چند تا دختر خوب اینطرف واونطرف معرفی کردن ولی هوشنگ خان نپذیرفت.
من اونموقع ها بیست سالگی رو رد کرده بودم وتقریبا برا اونزمان دختر ترشیده محسوب میشدم.خیلی غصه میخوردم که هیچ کس حتی در حد حرف یا شوخی از من خواستگاری نمیکنه.
مش سکینه انگار بدون اینکه حرفی بزنم متوجه دلشوره ام برای پیر دختر شدنم میشد ومدام میگفت نگران نباش هر کس یه بختی داره دیر وزود داره سوخت وسوز نداره،تو هم خدایی داری،خدا کنه آخر به خیر بشی .
خانم خودش مدام درحال جست وجو بود.ولی هوشنگ خان پاشو کرده بود تو یه کفش که نه ابدا حاضر به ازدواج مجدد نیست.
یه روز شهناز خانم به من گفت تو مثل خواهرمی سالهاست باهم هستیم میدونم دلت صافه حلال وحروم سرت میشه اهل نماز وروزه ای ،تو بیا هووی من بشو تو یه بچه به این خانواده بده.من ناراحت نمیشم تازه خیلیم خوشحال میشم که تو هووم باشی،حداقل خیالم راحته که شوهرمو برا همیشه ازم نمی گیری،تازه اخلاقامونم باهم جوره میتونیم مثل دوتا خواهر باشیم.
دو دل بودم نمیدونستم چی بگم.
رفتم به مش سکینه گفتم ،گفت والا همای سعادت رو شونت نشسته کی از هوشنگ خان بهتر،والا من همش میگفتم بخت این دختر رو بستن.یه بارم رفتم پیش فالگیر گفت بختشو بستن به پای یه سگ سیاه مرده تو قبرستون بیرون شهر باید بروید سگه رو پیدا کنید تا بختش وا بشه.
ولی خوب من ته تهش خیلی به این خرافاتم اعتقاد ندارم ولی گفتم اگه تا سر سال بختت وانشه شاید برم دنبال کارایی که فالگیر گفت.
خندم گرفت گفتم مش سکینه تو هم چه کارایی میکنیا،ولی در ظاهر ارام وبی خیال نشون میدیگفت چی بگم دلشوره هم بندازم تو دل تو دخترا همسن تو تا الان چهار پنج تا بچه دارن ..34
...